همهاش فکر میکنم که چرا دیگه مثل گذشتهها نمیتونم بنویسم. انقدر درگیر این فکر شدم که به کلی فراموش کردم که مگه اصلا قبلاها چه جوری مینوشتم؟؟ راجع به چی مینوشتم؟؟؟ اصلا چرا مینوشتم؟؟
یه نگاه بی قید و معنی دار بهم میکنه و میگه: اصلا چرا با ننوشتن میخوام انتقام بگیرم..؟ انتقام همه اون چیزهایی رو که دوست داشتم بنویسم ولی الان میتونم بنویسم اما دیگه چیزی نیستن که دوست داشته باشم.. انتقام همه اون چیزهایی رو که دوست دارم بنویسم، اما نمیتونم.. نمیفهمم، بلد نیستم..لغت ندارن تو مغزم.. مغزم پر از آت اشغال شده، هر از گاهی یادم میافته که فلان روز که دو هفته دیگه است سمینار دارم و هیچ کاری نکردم، لذت تبدیل به عادت شده و عادت تبدیل به یه چیزی که اصلا نمیدونم چیه .. حتا خسته هم نیستم بر عکس.. خیلی هم پر استقامتم..قوی تر شدم و میرم به جلو و میرم و میرم و میرم .. فقط مغزم پر از آت و اشغال شده و باور کن، میدونم دنیا هنوز قشنگه میشه راجع به خورشید حرف زد، راجع به سیاست نوشت و راجع به شراب و فیلم آخر شب .. اما چیز نابی ندارم که بخوام بنویسم.. همه راجع به خورشید و سیاست و شراب و فیلم آخر شب مینویسن، و چقدر هم خوب مینویسن.. خوندنش لذت بخشه..لذتی که عادت شده و عادتی که اصلا نمیدونم چیه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر