۱۳۹۰ فروردین ۱۲, جمعه

پنجره




امروز مامانم از پیشم رفت و دوباره من رو تنها گذاشت با این دنیایی که هر روز با من غریبه تر و نا مرد تر می‌شه .. عطر تنش هنوز روی بالش تو اتاقم مونده و دارم فکر می‌کنم که یعنی‌ از این دلتنگ تر چه شکلیه اصلا .. دلتنگی‌ برای اعتماد..دلتنگی‌ برای دوست داشتن بدون حرف زدن ...دلتنگی‌ برای کودکی کردن ..
بعضی‌ چیزها چقدر سخت هستند و من چقدر سخت می‌خواهم بپذیرم که این سختی تقصیر من نیست .. و چقدر چیزهای آسونی که من دوست دارم و سخت پیدا میشن.. انقدر اسونن که از شدت آسونی سختن .. .مثل شنیدن صدای زندگی‌ .. این خیلی‌ سخته ..شاید ...

حرفی‌ به من بزن
آیا کسی‌ که مهربانی یک جسم زنده را به تو می‌بخشد
جز درک حس زنده بودن از تو چه می‌خواهد
حرفی‌ به من بزن

من در پناه پنجره ام
با آفتاب رابطه دارم