وقتى كه هيچ چاره اى ندارى جز جنگيدن، وقتى كه نه راه فرارى دارى و نه راه نجاتى.. درست مثل سرطان مى مونه همين.. يه روز چشماتو باز مى كنى و مى بينى كه سلولهاى زندگى ات سرطانى شده اند و با سرعت نور دارندرشد مى كنند و تو، اين رو يك روزه و در يك آن فهميدى اما اين سرطان از خيلى قبل ترها شروع شده بوده، از سالهاى سال پيش حتى از وقتى كه كودكى مى كردى و آروم و بى سر صدا سلولهاى سالم زندگى ات رو مى بلعيده و تو بيخبر و غافل و سرطانى...
امروز شايد خيلى دير باشه، اگرم نباشه بايد مهمترين مبارزه زندگى ات رو انجام بدى و شايد بمونى و شايد ببازى و شايد اصلا نتونى كه بخواهى كه بمونى يا ببازى...وقتى كه هيچ چاره اى ندارى جز جنگيدن، وقتى كه نه راه فرارى دارى و نه راه نجاتى