سكوت، و هر از گاهى صداى فيش فيش كشيده شدن آسفالت خيس و باران خورده در زير چرخهاى ماشينى، تنها مسافرانى هستند كه خود را به نرمى از لابه لاى پره هاى كيپ تا كيپ بسته شده كركره اتاق مى لغزانند و به درون تاريكى وخواب آلودگى صبحگاهى تخت خوابم مى كشانند. تخت خوابى گرم، خسته و بى اراده.
تقلا زدنهاى شب قبل براى خوابيدن در حدود ساعت دو بامداد نتيجه اش بيدار شدن در ساعت هفت صبح روز تعطيل و مرور وقايعى است كه سخت مى شود گفت خواب بودند يا خاطره. شايد چون در اين سوى دنيا خاطرات قديمى بيش از نفس حقيقى "خاطره" در ذهن ها مرور مى شود. شايد چون خاطرات جديد خيلى كندتر و بى سروصداتر از قديمى ها جاى خود را باز مى كنند و به راحتى هم جايگاه خود را واگذار مى كنند ..شايد.
صداى فيش فيش كشيده شدن آسفالت خيس و باران خورده در زير چرخهاى ماشين را به خوبى از كودكى مى شناسم. تاريكى خزنده بر روى تخت خوابم را هم همراه با رخوت صبحگاه تعطيلى هنوز بر روى پوست بدنم حس مى كنم. پر از حس آشنايى از دور دستهام.. اينجا را ولى اصلا نمى شناسم..هنوز.