هميشه خوابها از ارتفاع ساده لوحى خود پرت مى شوند و مى ميرند..
صبحهاى شنبه و شب قبل از اون زمانهايى هستند كه من به صورت مسخ شده اى در ضمير ناخودآگاه خودم غوطه ور هستم درست مثل انسانهايى كه با ارواح درارتباطند و در طول مدت حضور روح تمام انرژى حياتى شون رو مصرف مى كنند، من هم صبح نسبتا زود براى يك روز تعطيل، با نفسهاى سنگين و بريده از خواب بيدا مى شوم.. و يك آن تاريك و روشن بيرون پنجره و سكوت خانه به همراه صداى هوا كش، زمان و مكان حال رو به سمت قلبم پرتاب مى كند. نفسها و ضربان قلب به حالت طبيعى بر مى گردند و لختى لذت بخشى به سرتاسر بدنم مى رسد.. حس خوبيه.
يادمه ايران كه بودم و دبيرستانى صبحهاى جمعه، و بعدا تو دانشگاه صبحهايى كه كلاس نداشتم، هميشه از خواب كه بيدار مى شدم هيچ كارى نمى كردم حتى دست و صورتم رو هم نمى شستم، دستم رو دراز مى كردم و كتابى رو كه مشغول خوندش بودم از روى پا تختى بر مى داشتم و شروع مى كردم به جويدن كتاب! انگار كه صبح تعطيلات براى خارج شدن از زمان و مكان حاله.. فقط.. سه پايه ها، جنگهاى داخلى آمريكا و شيطان سياه پوشِ استيون كينگ. تااينكه ساعت ده زنگ مى خورد و من مى رفتم به سمت صبحانه و ضربان قلب يكنواخت.
اين روزها ولى انگار ارتباط من با واقعيت بيرون خيلى طبيعى تر و دوستانه تر شده.. و با وجود اينكه بيشتر كتابهاى مستند و مقاله هاى سياسى مى خوانم، شبهاى شنبه ضمير درونم پر مى شود از جان كريستوفر با بركه اى از آتش.. ديشب داشتم يك شيرينى زبان خوشمزه و تازه مى خوردم كه خيلى چسبيد البته در كنار همه دلقكهاى فستيوالى و عزادار!... شايد امروز يك سر به اين شيرينى فروشى اركيد بزنم ببينم چه جور جاييه :)
صبحهاى شنبه و شب قبل از اون زمانهايى هستند كه من به صورت مسخ شده اى در ضمير ناخودآگاه خودم غوطه ور هستم درست مثل انسانهايى كه با ارواح درارتباطند و در طول مدت حضور روح تمام انرژى حياتى شون رو مصرف مى كنند، من هم صبح نسبتا زود براى يك روز تعطيل، با نفسهاى سنگين و بريده از خواب بيدا مى شوم.. و يك آن تاريك و روشن بيرون پنجره و سكوت خانه به همراه صداى هوا كش، زمان و مكان حال رو به سمت قلبم پرتاب مى كند. نفسها و ضربان قلب به حالت طبيعى بر مى گردند و لختى لذت بخشى به سرتاسر بدنم مى رسد.. حس خوبيه.
يادمه ايران كه بودم و دبيرستانى صبحهاى جمعه، و بعدا تو دانشگاه صبحهايى كه كلاس نداشتم، هميشه از خواب كه بيدار مى شدم هيچ كارى نمى كردم حتى دست و صورتم رو هم نمى شستم، دستم رو دراز مى كردم و كتابى رو كه مشغول خوندش بودم از روى پا تختى بر مى داشتم و شروع مى كردم به جويدن كتاب! انگار كه صبح تعطيلات براى خارج شدن از زمان و مكان حاله.. فقط.. سه پايه ها، جنگهاى داخلى آمريكا و شيطان سياه پوشِ استيون كينگ. تااينكه ساعت ده زنگ مى خورد و من مى رفتم به سمت صبحانه و ضربان قلب يكنواخت.
اين روزها ولى انگار ارتباط من با واقعيت بيرون خيلى طبيعى تر و دوستانه تر شده.. و با وجود اينكه بيشتر كتابهاى مستند و مقاله هاى سياسى مى خوانم، شبهاى شنبه ضمير درونم پر مى شود از جان كريستوفر با بركه اى از آتش.. ديشب داشتم يك شيرينى زبان خوشمزه و تازه مى خوردم كه خيلى چسبيد البته در كنار همه دلقكهاى فستيوالى و عزادار!... شايد امروز يك سر به اين شيرينى فروشى اركيد بزنم ببينم چه جور جاييه :)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر