می گفت: " زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد". هیچ وقت نفهمیدم غریب یعنی چی؟ یعنی تنها؟ یعنی تنها نه، پر از شلوغی، پر از آدمهای مختلف دور و بر بدون اینکه به هیچ کدوم از اونها تعلق داشته باشی؟
شاید هم غریب یعنی ترس. ترسی که آنقدر در وجودت نهادینه شده که اصلا انگار نه انگار هر روز و هر شب رو در کنار هم سپری میکنید. هر روز صبح توی آینه نگاهش میکنی و یک جایی اون عقبها، گوشه قفس سینهات قرارش میدهی. درست مثل موبایل و لوازم آرایش و کیف پول و بقیه خرت و پرتها که توی جیبهای کیف دستی جاشون میدی..می گذاریش توی جیبهای قفسه سینهات. همونجایی که وقت مستی و راستی یادت میافته که باید از اونجا نفس بکشی. بس که هر روز اصلا یادم میره که باید نفس بکشم، نفس کشیدن یادم میره هر از گاهی. الکل ولی لامصّب دوست داره نفس رو. نفسهای گرم رو. نفسهای تند رو. نفسهای عاشقونه رو. نفسهای بدون عاشقی رو. نفسهای غریب رو. یک گیلاس دیگه. تقلا برای اکسیژن. جاش تنگه دیگه. جیبهاش پره. حالا قلبم هم شروع میکنه به جست و خیز. میکوبه. در رو باز کن دیگه. میخوام بپرم بیرون.. بهش میگم "اوه مای گاد...دوباره پنیک کردم! " - میخنده .. خندهاش دست خودش نیست . اون بالاها ست .. با چشمهای کوچک شده به من نگاه میکنه و سعی میکنه نشون بده حواسش به منه..اما میخنده.. هی میخنده. مگه مردن هم خنده داره. حس غریب مردن. غریب یعنی ترس از مردن. غریب یعنی زنده بودن و فکر کردن به مردن. غریب یعنی ترس از غریبی و زنده بودن و فکر کردن به مردن. غریب یعنی نمردن. غریب یعنی زندگی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر