۱۳۹۰ دی ۹, جمعه

The Cup





Kensington Area, Calgary, Canada   Winter 2012

۱۳۹۰ دی ۶, سه‌شنبه

ترس

زندگی در ترس وحشتناک ترین نوع زندگی است ..این اواخر  زمانی که درد هم نبود از ترس درد می ترسیدم.

امروز می‌خواهم تا اونجا که می‌توانم عقربهای زنده را توی دهانم بذارم، بجوم و زنده و له‌ شده قورت بدم.. بدون اینکه بالا بیارم..‌ای نیروهای ماورایی که توی این دنیا جریان داره....من عاجزانه و بی‌ صبرانه ازتون کمک می‌خوام..!

۱۳۹۰ آذر ۲۲, سه‌شنبه

Post Created 2011-12-13 12:08:25 AM

دلم يه چاه مى خواد.. يه چاه عميق.. و يه پماد ضد تورم چشم.. هنوز فقط دو هفته است كه سر كار ميرم توي يك شركت كانادايي مهندسى با حقوق نسبتا خوب.. دونه دونه اين كلمات يه روزى برام دور و، خنده داره ،ولى تا حدودى رويايى بودن.. اما الان .. راضيم،خيالمم راحته.. فقط دلم يه چاه مى خواد و يه پماد ضد تورم چشم ..همكارام تقريبا هر دوروز در ميون منو صبحها با چشمهاى وزغى ديدن.. و حالا به غير از اينكه مامانم اعتقاد داره كه من بايد يه كم اين مهندساى جوون خارجكى رو به خودم جلب كنم، كلا نگران رئيسم هستم كه ممكنه فكر كنه من دايم الخمرى چيزى هستم..و البته سرماى منفى ٢٠ درجه اين جور وقتها كمك مى كنه...
سر كار راجع به سياره جديد شبيه زمين كه به تازگى كشف شده حرف مى زديم.. اينكه ما قد يه مولكول هم نيستيم تو اين دنياى لعنتى و ياس فلسفى يهو در يك سكوت چند ثانيه اى همه مون رو گرفت.. البته به جز همكار اوكراينى ام كه به دليل زبان انگليسى ضعيف ترش و شايدم داشتن زن و بچه و نداشتن وقت كافى براى رسيدن به ياس فلسفى، همچنان روى ماوس كليك مى كردو مشغول كار بود..يه لحظه مردد شدم كه در چنين لحظاتى، آيا اعتقاد به تناسخ مى تونه اميدوار كننده باشه يا رقت انگيز!
الان دلم فقط يه چاه مى خواد و يه پماد ضد تورم چشم و يه تيكه يخ.. دلم مى خواست توى اتاق جراحى بودم و دكتر هان قلب متورم منو كه با چاقوى جراحى ، خيلى نرم و تيز، شكافته بود و خون خوشرنگ تازه از كنارش جارى بود ، توى دستهاش مى گرفت و تيكه يخ رو آروم ميذاشت رو قلبم تا خنك شه و حالش جا بياد..بعد همه نگاهها مى چرخيد روى دستگاهى كه بهم وصل بود.. و صداى بوق ممتدى كه حالا قطع شده بود و با ريتم يكنواختى مى گفت: بيپ، بيپ بيپ..
دلم يه چاه عميق مى خواد و يه پماد ضد تورم چشم و يه تيكه يخ و يه سطل كه خوب بتونم توش به روى اين دنيا بالا بيارم!

۱۳۹۰ آبان ۲۰, جمعه

همه یک‌ها و دو‌ها و ... یازده ها



به نظر من مسخره‌ترین موجودات کره زمین انسانها هستند. همین انسانهای نازنینی که با وجود خنگی کامل در برابر طبیعت سعی‌ در فرموله کردن هر چیزی دارند و یک سری اعداد و ارقام را هم به طبیعت و سیارات و ستارگان نسبت داده اند و ... خوب حالا به فرض نبوغی هم در این کار به خرج داده اند ... نکته مهم اینجاست که بعد‌ها خود این انسانها از نظم قابل پیش بینی‌  به وجود آمده از این معادلات شگفت زده میشوند .. ۱۱:۱۱ ۱۱/۱۱/۱۱ دیگر در تاریخ تکرار نمی‌شود .. ۱۲:۱۲ ۱۲/۱۲/۱۲ هم همینطور و ۱۰:۱۰ ۱۰/۱۰/۱۰ هم همینطور ... و اصلا ۱۱:۴۵  ۴ /۷ /۱۰ هم همینطور.   هر لحظه از زندگی‌ همینطور است!! هر لحظه از زندگی‌ ما تکرار نمی‌شود و صرفا وجود اعداد تکراری در یک عبارت به آن لحظه خاص، برتری نسبت به لحظات دیگر نمیدهد.. دیشب خواب مک دی رو میدیدم .. لحاظات خوبی بود چون نه عددی داشت نه آنی‌ نه واقعیتی ...

۱۳۹۰ آبان ۱۸, چهارشنبه

Season 3 - Episode 5





Either let the guilt throw you back into the behavior that got you into the trouble at first place, or learn from the guilt and do your best to move on.

 

۱۳۹۰ آبان ۵, پنجشنبه



Cheers to love and all the loved ones in my life. Cheers to red roses, and to you.



۱۳۹۰ مهر ۲۵, دوشنبه

زندگى تخمى يعنى نوعى از زندگى كه در آن مجبور باشى هر يك ساعت يكبار به خودت يادآورى كنى كه بايد اميدوار باشى و همه چيز بهتر مى شه و در راستاى اين بهتر شدن بايد در حد صاف شدن دهان محترم تلاش كنى. اين نوع از يادآورى درست مثل تنفس مصنوعى مى مونه براى كسى كه ديگه توانايي نفس كشيدن رو از دست داده و اگه راه رسيدن اكسيژن به هر دليلى قطع بشه... تمام.

زندگى تخمى يعنى وقتى كه پدربزرگت سرطان گرفته و (خودت باورت نمی‌شه که این جمله رو داری می‌نویسی) و هر روز احتمال داره آخرين روز زندگى اش باشه و مامانت پاى تلفن صداش در نياد و تو با هزارويك بدبختى اين ور آب بايد بهش دلدارى و اميد بدى كه آخرم نمى تونى! ميدونى بايد براى اينكه تا آخر عمر احساس پشيمانى و گناه نكنى جول و پلاس رو جمع كنى و برى ايران شده براى دو هفته..نه فقط به خاطر احساس پشيمانى و گناه ..اصلا تازه تو قاب عكس رو ميزم تشسته بود مگه اصلا اونا هم ميميرن!؟ فكر كردن بهش راه گلومو مى بنده و ترس تمام وجودمو مى گيره. واسه همين بهش فكر نمى كنم . اما شب و خواب و ناخودآگاهم. به سراغم ميان؛ و نفسهاى سنگين من تو خواب و قطع شدن اكسيژن و ..تمام.

بلند مى شم تا تو تاريكى و خفقان پنجره رو باز كنم.. سردى هوا كمى اذيت كننده است ولى كمبود اكسيژن كشنده..ساعت ٤ صبحه و من همون موقع به خودم قول مى دم كه برگردم و ببينمش اما چجورى.. اين پايان نامه لعنتى رو بايد جمعش كنم تا يه ماه ديگه و گرنه باز بايد پول ترم ديگه رو بدم تازه اگه ثبت نامم بكنن. يه سنت ديگه ته جيبم نمونده و تا پايان نامه ام تموم نشه كسى بهم كار نمى ده.. دومين فوق ليسانس زندگى ام و عمرى كه طى شد و پله هاى ترقى كه من هنوز روى پله اولشم.. بله چشم، چشم، كار مى كنم مثل سگ تا بلاخره تموم شه منم نمى گم تموم نمى شه..من فقط مى گم زندگى تخمى يعنى زندگى كه تنهاييش و مخزن اكسيژنش به هم وصل باشن.. تمام.

۱۳۹۰ مهر ۸, جمعه

نهال

این را فقط و فقط برای تو می‌‌نویسم. برای تویی که نه دیدمت نه می شناسمت. چرا.. شاید دیدمت شاید می‌‌شناسمت .. امروز صبح عکسهایت را دیدم.. و خواندمت .. در لابلای همه خبر‌هایی‌ که هر روز صبح به خاطرشان دلم می‌خواهد چشم‌هایم بسته بماند ..یک ساعت بیشتر .. حتا یک دقیقه شاید .. و چشم‌هایی‌ که باز میشوند .. به خاطر همه خوبی‌هایی‌ که هنوز هم به خاطرشان می‌توان بیدار شد ... به خاطر همه خوبی‌هایی‌ که فقط در لابلای خبرهای بد پیدا میشوند ...

این را فقط و فقط برای تو می‌‌نویسم .. برای تویی که نه دیدمت نه می شناسمت اما، انگار که سال‌هاست می شناسمت و از کشف کردن این موضوع قلبم با تپشی تند و سنگین به سینه‌ام می‌‌کوبد .. و نه به خاطر خبری که خواندم، و نه به خاطر عشق یا هر چیز دیگری که می‌دانم خودت نام دیگری برایش داری و شاید اصلا نامی‌ برایش نداری ..نه .. نه به خاطر هیچ کدام از اینها .. قلبم می تپد و با هر کوبش آنچه شنیدم را مدام به رخم میکشد.
  
این را فقط و فقط برای تو می‌‌نویسم... برای تویی که نوشتی‌ : "هنوز هم ندانسته ام که این اندوه و درد، حاصل تازیانه آزادی ست یا آزادی تازیانه ها؟"

این را فقط و فقط برای تو می‌‌نویسم.. برای تویی که موسیقی آخرین نوشته ‌ات موسیقی خاطرات شیرین من در مرزو بومِ قدیمی‌ بود. خاطرات دوری که نیستند اما موسیقی‌‌شان همراه من هستند : به سادگی‌ زنگ خوردن یک گوشی تلفن همراه در این سر دنیا - کیلومتر‌ها فاصله با سرزمینی که هیچوقت با آن آشنا تر و بیگانه تر از الان نبوده ام.  و حالا آن آهنگ آشنا را در لابلای خاطرات تو پیدا کردن برایم غیر منتظره بود .. شاید هم کمی‌ ترسناک .. دیگر نسبت خاطره‌ها را گم کردم .. نسبت توِ نا شناخته را پیدا کردم  با تمام شناخته هایم.

این را فقط و فقط برای تو می‌‌نویسم .. برای تویی که نمی‌‌دانم از شهامتت بگویم یا از بی‌ توجهیت به همه کسانی‌ که دوستت دارند و تو با آنها آن کردی که او با تو کرد ..نمیدانم آیا درد، انسانها را خود خواه تر می‌کند یا بی‌ دردی ..شاید هم "در زندگی زخم‌هایی هست که مثل خوره روح را آهسته و در انزوا می‌خورد و می‌تراشد." نمی‌ دانم ..آنچه می‌‌دانم این است که حالا همگان فریاد درد تو را  شنیدند هر چند که خودت را هیچ .

این را فقط و فقط برای تو می‌‌نویسم  که‌ ای کاش بودی ...   نه اینجا  و نه در لابلای همه خبر‌هایی‌ که هر روز صبح به خاطرشان دلم می‌خواهد چشم‌هایم بسته بماند ..یک ساعت بیشتر .. حتا یک دقیقه شاید.

به یاد تو :




پی‌ نوشت:       http://nahal53.blogfa.com

۱۳۹۰ مهر ۴, دوشنبه

۱۳۹۰ شهریور ۳۰, چهارشنبه

Covers - No. 1

معمولا کاور آهنگ‌هایی‌ که دوستشان دارم یا با آنها از کودکی خاطره دارم، سخت به دلم می نشینند.. اما این رو دوست داشتم.. بخصوص که مارون فایو رو آنقدر دوست دارم که بهش این اجازه رو بدهم که از بیتلز بخونه.

پی‌ نوشت: معادل فارسی‌ "کاور" کردن رو نمیدونستم.. سعی‌ می‌کنم پیدا کنم.



۱۳۹۰ فروردین ۱۲, جمعه

پنجره




امروز مامانم از پیشم رفت و دوباره من رو تنها گذاشت با این دنیایی که هر روز با من غریبه تر و نا مرد تر می‌شه .. عطر تنش هنوز روی بالش تو اتاقم مونده و دارم فکر می‌کنم که یعنی‌ از این دلتنگ تر چه شکلیه اصلا .. دلتنگی‌ برای اعتماد..دلتنگی‌ برای دوست داشتن بدون حرف زدن ...دلتنگی‌ برای کودکی کردن ..
بعضی‌ چیزها چقدر سخت هستند و من چقدر سخت می‌خواهم بپذیرم که این سختی تقصیر من نیست .. و چقدر چیزهای آسونی که من دوست دارم و سخت پیدا میشن.. انقدر اسونن که از شدت آسونی سختن .. .مثل شنیدن صدای زندگی‌ .. این خیلی‌ سخته ..شاید ...

حرفی‌ به من بزن
آیا کسی‌ که مهربانی یک جسم زنده را به تو می‌بخشد
جز درک حس زنده بودن از تو چه می‌خواهد
حرفی‌ به من بزن

من در پناه پنجره ام
با آفتاب رابطه دارم

۱۳۹۰ فروردین ۲, سه‌شنبه

1390

سالی‌ نو
برای زندگی‌ و سر زنده بودن

باوری نو
برای دنبال کردن رویاها

حسی نو
برای درک زیبایی‌ ها

رفتاری نو
برای باز آفرینی اعتماد و محبت

آغازی نو
برای ایمان به خود و آینده

شوق زندگی‌
در وجودتان جاری

۱۳۸۹ اسفند ۱۵, یکشنبه

Maximilian Hecker




٥ سال پيش بود فكر مي كنم يا شايد هم بيشتر، اما همين موقع از سال بود دقيقا خوب يادمه..اواسط اسفند و زير بارون هاي اسفندي كه يه چيزي بين بارون هاي بهاري و زمستوني بود.. هر چي بود بارون بود و صداي رعد و برق و آسمون كبود و قرمزي غروب كه با هم قاطي شده بود. انگار مي خواست با رنگش و با غرشش فكر ها و روياهاي تو مغز من رو بزرگتر و هيجان انگيزتر جلوه بده و درست به خاطر همين هم من هميشه عاشق اين بارون ها بودم!انگار كه طبيعت هم با اراده من مي چرخيد و زندگي من هيچ چيز نبود جز يك راه طولاني، يك فرش قرمز گسترده شده رو به جلو در بعد زمان... يادمه اين آهنگ مكسي ميليان رو اولين بار اون شب لابه لاي صداي شرشر توي كوچه و با ام پي تري پلير دوستم گوش دادم.. و بسي لذت بردم و از اون شب به بعد هميشه بهش گوش مي دم .. و هر روز قدم بر مي دارم روي فرش قرمز زماني و هر چه جلوتر مي روم صداي غرش آسمان محوتر و رنگ خوني غروب كمرنگتر ميشه و بعد من آي پادم رو باز مي كنم و در هواي برفي و سرد زمستاني نزديك بهار و در سكوت كامل سرما كه به روياهايم حالتي عادي و زميني مي دهد به آهنگ مكسي ميليان گوش مي دهم و سعي مي كنم تا ادامه راه قرمز را در ميان توده انبوه برف تشخيص بدم

۱۳۸۹ اسفند ۱۲, پنجشنبه

Back to Basics

همه‌اش فکر می‌‌کنم که چرا دیگه مثل گذشته‌ها نمیتونم بنویسم. انقدر درگیر این فکر شدم که به کلی‌ فراموش کردم که مگه اصلا قبلا‌ها چه جوری می‌‌نوشتم؟؟ راجع به چی‌ می‌‌نوشتم؟؟؟ اصلا چرا می‌‌نوشتم؟؟
یه نگاه بی‌ قید و معنی‌ دار بهم می‌کنه و میگه: اصلا چرا با ننوشتن می‌خوام انتقام بگیرم..؟ انتقام همه اون چیز‌هایی‌ رو که دوست داشتم بنویسم ولی‌ الان می‌تونم بنویسم اما دیگه چیزی نیستن که دوست داشته باشم.. انتقام همه اون چیز‌هایی‌ رو که دوست دارم بنویسم، اما نمیتونم.. نمی‌فهمم، بلد نیستم..لغت ندارن تو مغزم..  مغزم پر از آت اشغال شده، هر از گاهی یادم میافته که فلان روز که دو هفته دیگه است سمینار دارم و هیچ کاری نکردم، لذت تبدیل به عادت شده و عادت تبدیل به یه چیزی که اصلا نمی‌دونم چیه .. حتا خسته هم نیستم بر عکس.. خیلی‌ هم پر استقامتم..قوی تر شدم و میرم به جلو و میرم و میرم و میرم .. فقط مغزم پر از آت و اشغال شده و باور کن، میدونم دنیا هنوز قشنگه می‌شه راجع به خورشید حرف زد، راجع به سیاست نوشت و راجع به شراب و فیلم آخر شب .. اما چیز نابی ندارم که بخوام بنویسم.. همه راجع به خورشید و سیاست و شراب و فیلم آخر شب مینویسن، و چقدر هم خوب مینویسن.. خوندنش لذت بخشه..لذتی که عادت شده و عادتی که اصلا نمی‌دونم چیه

۱۳۸۹ دی ۱۳, دوشنبه

زنگ انشا

 کلاس انشا
چرا؟

خواب، گنگ، سرّ ضمیر، من، نشانی‌، تابستان، زمین، کم، کافی‌ نیست ، چرا؟ چرا؟ مو،بلند، نوازش، پا،خواسته، آفتاب، دیر، خیلی‌ کم... بیفایده