۱۳۹۰ فروردین ۲, سه‌شنبه

1390

سالی‌ نو
برای زندگی‌ و سر زنده بودن

باوری نو
برای دنبال کردن رویاها

حسی نو
برای درک زیبایی‌ ها

رفتاری نو
برای باز آفرینی اعتماد و محبت

آغازی نو
برای ایمان به خود و آینده

شوق زندگی‌
در وجودتان جاری

۱۳۸۹ اسفند ۱۵, یکشنبه

Maximilian Hecker




٥ سال پيش بود فكر مي كنم يا شايد هم بيشتر، اما همين موقع از سال بود دقيقا خوب يادمه..اواسط اسفند و زير بارون هاي اسفندي كه يه چيزي بين بارون هاي بهاري و زمستوني بود.. هر چي بود بارون بود و صداي رعد و برق و آسمون كبود و قرمزي غروب كه با هم قاطي شده بود. انگار مي خواست با رنگش و با غرشش فكر ها و روياهاي تو مغز من رو بزرگتر و هيجان انگيزتر جلوه بده و درست به خاطر همين هم من هميشه عاشق اين بارون ها بودم!انگار كه طبيعت هم با اراده من مي چرخيد و زندگي من هيچ چيز نبود جز يك راه طولاني، يك فرش قرمز گسترده شده رو به جلو در بعد زمان... يادمه اين آهنگ مكسي ميليان رو اولين بار اون شب لابه لاي صداي شرشر توي كوچه و با ام پي تري پلير دوستم گوش دادم.. و بسي لذت بردم و از اون شب به بعد هميشه بهش گوش مي دم .. و هر روز قدم بر مي دارم روي فرش قرمز زماني و هر چه جلوتر مي روم صداي غرش آسمان محوتر و رنگ خوني غروب كمرنگتر ميشه و بعد من آي پادم رو باز مي كنم و در هواي برفي و سرد زمستاني نزديك بهار و در سكوت كامل سرما كه به روياهايم حالتي عادي و زميني مي دهد به آهنگ مكسي ميليان گوش مي دهم و سعي مي كنم تا ادامه راه قرمز را در ميان توده انبوه برف تشخيص بدم

۱۳۸۹ اسفند ۱۲, پنجشنبه

Back to Basics

همه‌اش فکر می‌‌کنم که چرا دیگه مثل گذشته‌ها نمیتونم بنویسم. انقدر درگیر این فکر شدم که به کلی‌ فراموش کردم که مگه اصلا قبلا‌ها چه جوری می‌‌نوشتم؟؟ راجع به چی‌ می‌‌نوشتم؟؟؟ اصلا چرا می‌‌نوشتم؟؟
یه نگاه بی‌ قید و معنی‌ دار بهم می‌کنه و میگه: اصلا چرا با ننوشتن می‌خوام انتقام بگیرم..؟ انتقام همه اون چیز‌هایی‌ رو که دوست داشتم بنویسم ولی‌ الان می‌تونم بنویسم اما دیگه چیزی نیستن که دوست داشته باشم.. انتقام همه اون چیز‌هایی‌ رو که دوست دارم بنویسم، اما نمیتونم.. نمی‌فهمم، بلد نیستم..لغت ندارن تو مغزم..  مغزم پر از آت اشغال شده، هر از گاهی یادم میافته که فلان روز که دو هفته دیگه است سمینار دارم و هیچ کاری نکردم، لذت تبدیل به عادت شده و عادت تبدیل به یه چیزی که اصلا نمی‌دونم چیه .. حتا خسته هم نیستم بر عکس.. خیلی‌ هم پر استقامتم..قوی تر شدم و میرم به جلو و میرم و میرم و میرم .. فقط مغزم پر از آت و اشغال شده و باور کن، میدونم دنیا هنوز قشنگه می‌شه راجع به خورشید حرف زد، راجع به سیاست نوشت و راجع به شراب و فیلم آخر شب .. اما چیز نابی ندارم که بخوام بنویسم.. همه راجع به خورشید و سیاست و شراب و فیلم آخر شب مینویسن، و چقدر هم خوب مینویسن.. خوندنش لذت بخشه..لذتی که عادت شده و عادتی که اصلا نمی‌دونم چیه