۱۳۹۱ مهر ۱, شنبه

Rien





Non, rien de rien, non je ne regrette de rien,
Non, rien de rien, non je ne regrette de rien

C'est paye, balaye, oublie, je m'en fous de passe



Avec mes souvenirs, j'ai allume le feu,

Mes chagrins, mes plaisirs, je n'ai plus besoin d'eux

Balayes mes amours avec leurs tremolos,

Balayes pour toujours, je repars a zero



Non, rien de rien, non je ne regrette de rien,

Ni le bien qu'on m'a fait, ni le mal, tout ca m'est bien egal

Non, rien de rien, non je ne regrette de rien

Car ma vie, car mes joies, aujourdhui, ca commence avec toi!

۱۳۹۱ شهریور ۱۸, شنبه

شهر طلا و سرب

هميشه خوابها از ارتفاع ساده لوحى خود پرت مى شوند و مى ميرند..

صبحهاى شنبه و شب قبل از اون زمانهايى هستند كه من به صورت مسخ شده اى در ضمير ناخودآگاه خودم غوطه ور هستم درست مثل انسانهايى كه با ارواح درارتباطند و در طول مدت حضور روح تمام انرژى حياتى شون رو مصرف مى كنند، من هم صبح نسبتا زود براى يك روز تعطيل، با نفسهاى سنگين و بريده از خواب بيدا مى شوم.. و يك آن تاريك و روشن بيرون پنجره و سكوت خانه به همراه صداى هوا كش، زمان و مكان حال رو به سمت قلبم پرتاب مى كند. نفسها و ضربان قلب به حالت طبيعى بر مى گردند و لختى لذت بخشى به سرتاسر بدنم مى رسد.. حس خوبيه.

يادمه ايران كه بودم و دبيرستانى صبحهاى جمعه، و بعدا تو دانشگاه صبحهايى كه كلاس نداشتم، هميشه از خواب كه بيدار مى شدم هيچ كارى نمى كردم حتى دست و صورتم رو هم نمى شستم، دستم رو دراز مى كردم و كتابى رو كه مشغول خوندش بودم از روى پا تختى بر مى داشتم و شروع مى كردم به جويدن كتاب! انگار كه صبح تعطيلات براى خارج شدن از زمان و مكان حاله.. فقط.. سه پايه ها، جنگهاى داخلى آمريكا و شيطان سياه پوشِ استيون كينگ. تااينكه ساعت ده زنگ مى خورد و من مى رفتم به سمت صبحانه و ضربان قلب يكنواخت.

اين روزها ولى انگار ارتباط من با واقعيت بيرون خيلى طبيعى تر و دوستانه تر شده.. و با وجود اينكه بيشتر كتابهاى مستند و مقاله هاى سياسى مى خوانم، شبهاى شنبه ضمير درونم پر مى شود از جان كريستوفر با بركه اى از آتش.. ديشب داشتم يك شيرينى زبان خوشمزه و تازه مى خوردم كه خيلى چسبيد البته در كنار همه دلقكهاى فستيوالى و عزادار!... شايد امروز يك سر به اين شيرينى فروشى اركيد بزنم ببينم چه جور جاييه :)