٥ سال پيش بود فكر مي كنم يا شايد هم بيشتر، اما همين موقع از سال بود دقيقا خوب يادمه..اواسط اسفند و زير بارون هاي اسفندي كه يه چيزي بين بارون هاي بهاري و زمستوني بود.. هر چي بود بارون بود و صداي رعد و برق و آسمون كبود و قرمزي غروب كه با هم قاطي شده بود. انگار مي خواست با رنگش و با غرشش فكر ها و روياهاي تو مغز من رو بزرگتر و هيجان انگيزتر جلوه بده و درست به خاطر همين هم من هميشه عاشق اين بارون ها بودم!انگار كه طبيعت هم با اراده من مي چرخيد و زندگي من هيچ چيز نبود جز يك راه طولاني، يك فرش قرمز گسترده شده رو به جلو در بعد زمان... يادمه اين آهنگ مكسي ميليان رو اولين بار اون شب لابه لاي صداي شرشر توي كوچه و با ام پي تري پلير دوستم گوش دادم.. و بسي لذت بردم و از اون شب به بعد هميشه بهش گوش مي دم .. و هر روز قدم بر مي دارم روي فرش قرمز زماني و هر چه جلوتر مي روم صداي غرش آسمان محوتر و رنگ خوني غروب كمرنگتر ميشه و بعد من آي پادم رو باز مي كنم و در هواي برفي و سرد زمستاني نزديك بهار و در سكوت كامل سرما كه به روياهايم حالتي عادي و زميني مي دهد به آهنگ مكسي ميليان گوش مي دهم و سعي مي كنم تا ادامه راه قرمز را در ميان توده انبوه برف تشخيص بدم
۲ نظر:
خیلی خوب نوشتی هانی جان ، و گذشته از نوشته آهنگ رو هم دوست داشتم و اینکه متن خوبی بود برای این موسیقی متن... اگر از اون جلسات درست کاری و کار درستی می گذاشتیم راجع به این آهنگ بدون شک این بهترین فضایی بود که می شد ساخت براش
مرسي پويا جان از كامنتت، اول اينكه من خيلي خيلي طاللب اون جلسه هاي كار درست هستم به قول اين خارجيها خيلي اينسپيريشناله :) دوم اينكه من واقعا صبح با صداي شرشر بارون ، نواي اين آهنگ و تپش قلبم بيدار شدم !!ا
ارسال یک نظر