۱۳۹۱ دی ۴, دوشنبه

اينجا هوا به وقت كلونا عاليه! يعنى زمستونه. اما يك زمستون معمولى با نوسان دمايى بين ٢+ و ٢-. و اين يعنى بهشت براى منى كه در شهر يخ زده و سرماديده وغيرقابل تحمل كلگرى زندگى مى كنم. اخبار شهر و يخبندون در روزهاى تعطيلات رو توى روزنامه ها مى خوانم و خوشحالم كه آنجا نيستم كه بلرزم و صورت يا كوچكترين عضو بدنم كه در معرض سرماى منفى بيست و پنج درجه قرار مى گيرد قرمز بشود و بعد بسوزد. اين يعنى هر جاى ديگرى در دنيا يعنى بهشت براى منى كه در قطب زندگى مى كنم.
درخت كريسمسمون خيلى! خوشگل شده. امشب مهمون داريم. دنياى كوچيكيه.

۱۳۹۱ آذر ۳۰, پنجشنبه

از جمله نصایح مادر

خواهی‌ که جهان در کف اقبال تو باشد
خواهان کسی‌ باش که خواهان تو باشد


۱۳۹۱ آذر ۲۳, پنجشنبه

امروز شادم. از اون مواقعى كه يك لبخند زيرپوستى روى چهره ام نشسته ناخودآگاه.
احساس مى كنم يك توضيح كوچك به معدود كسان احتمالى كه ممكنه اين وبلاگ رو بخوانند بدهكارم. شايد بايد اين توضيح رو زودتر مى نوشتم، شايد اصلا بايد اون بالا در قسمت معرفى بلاگ اضافه اش كنم.
توضيح اينه كه اون چيزى كه شما اينجا مى خوانيد شرح حال روزمره من نيست. روزهايى از زندگى من ممكنه در آنها به تصوير كشيده شده باشند . اما آنچه هست بيشتر حسها و فكرهايى هستند كه اون ته ته هاى وجود من هستند، نوشته هايى كه در واقع ته ديگى هستند بيرون كشيده شده با يك ملاقه بلند. دوست دارم اين زير و رو كردن رو.  مثل سم زدايى مى مونه از وجودم. مى كشم بيرون و مى چينم جلوم و بهشون نگاه مى كنم. اين مكانيسم شخصى من براى خوب زندگى كردن و نگه داشتن تمام خوبيهاست. برعكس كسانى كه فكر مى كنند با انكار كردن يا سركوب بديها در درونشون مى توانند چهره مثبتى داشته باشند. ولى تجربه شخصى من نشان داده كه اين قشر از درون مى گندند و پشت ظاهر مثبتشون پر از ترس از منفى ها هستند. در صورتكى كه زندگى ملقمه اى است از هر دو. البته عكس اين قضيه صادق نيست يعنى هر كسى با چهره مثبت لزوما فِيك نيست.

بگذريم حال و هواى كريسمس و بچگى رو دارم با اين كارتون ميكى و اسكروچ! همون ورژن ٢٠ سال پيش و من صحنه به صحنه اش رو حفظ ام. تنها چيزى كه كم داره صداى دوبلور هاست.
احساس مى كنم امسال با وجود عدد١٣ نهفته درونش سال خوبى باشه . بيشتر از هر موقعى احساس مى كنم خود واقعى ام هستم. دارم از لحاظ موقعيت كارى يه تكونى مى دهم و ايده هاى جديد دارم. قطعه ای رو كه توى كتاب پيانوم حتى جرات نگاه كردن بهش رو نداشتم ، دارم تموم مى كنم و از نواختنش لذت مى برم. كنسرت مرون فايو، كنسرت ميوز، و سفر ايران بعد از چهار سال موقع عيد رو هم كه بزنى پشتش پر از لحظاتى هستند كه مشتاقانه در انتظارشونم.

پی‌ نوشت: از همه مهمتر این ۱۰ روز تعطیلات که بعد از سالها در زندگیم فارغ از درس و دانشگاه و آزمایشگاه میخورم و می‌خوابم و تفریح می‌کنم و شاید فصل اسکی رو که البته برای اسکی باز‌های واقعی‌ یه ۳ ماهی‌ می شود که شروع شده آغاز کنم بر فراز کوه‌های راکی

هپى هاليديز!

۱۳۹۱ آذر ۲۰, دوشنبه

آرشیو فیلم - نه



Rust and Bone
Original title:  De rouille et d'os



۱۳۹۱ آذر ۱۴, سه‌شنبه

۱۴ آذر ۱۳۹۱

امروز روز تولدم بود و من بهترین کادوهای دنیا رو گرفتم ... دوربین اس‌ ال‌ ار رو نمی‌‌گم، هر چند که در نوع خودش بهترین کادو بود و من رو کلی‌ غافلگیر کرد ...۵ روز منتظرم بازش کنم و این دختر عجب مغز من رو میخونه! امروز روز تولدم بود و من بهترین کادوهای دنیا رو گرفتم، دیدن چهره مامانم و مامان بزرگم و خواهرم و شنیدن صداهاشون .. و کلیپی که خواهرم درست کرده بود و اشک همه مون رو در آورد. بابام ۱ساعت پیش از اون بهم زنگ زده بود. راست می‌‌گفت، چشم اول انگاری واقعا همیشه یه معنی‌ دیگری برای کل خانواده داره.. من که نوه‌ اول هم بودم .. اوف..

چقدر تولد امسالم دلتنگم ..دلتنگ همه اونهایی‌ که با خوشحالی‌ ترکشون کردم..یعنی‌ نه از خوشحالی ندیدنشون .. از خوشحالی دیدن چیز‌های تازه و هیجان انگیز ..من ماجراجو بودم، هیچ ربطی‌ هم به خارج و اینها نداشت .. من یه روزی میدونستم که می‌گذارم و میروم و چقدر نادونه آدم وقتی‌ جوونه .. نه اینکه چون ماجراجو است، نه اینکه چون میرود .. چون که ترک می‌کند ..رفتن با ترک کردن خیلی‌ فرق داره .. شاید این هم جزو همون حس‌هایی‌ است که تا تجربه‌اش نکنی‌ نمی‌دونی، نمی‌‌فهمی‌ فرقش رو. چقدر با تجربه شده‌ام روز تولدم بزرگ شده ام. شاید برای همین است که تصمیم گرفته‌ام که دیگر ترک نکنم، هیچ کس را که برایم ارزش داشته باشد ترک نکنم و هیچ چیز را. این دفعه نمیگذارم که هیچ کسی‌ این "باقی‌ ماندن" را از من بگیرد با هر چهره مزورانه ، خیر خواهانه یا هر مزخرف دیگری.

امروز تنها‌ترین تولد عالم رو داشتم تواین غربت برفی و چقدر عشق بی‌ قید و شرط دارم دوروبرم که به خاطرشون شکر گذار باشم و چقدر عشقهای بی‌ قید و شرط من دور و جدای از هم اند و چقدر اشک دارم امشب.

دختر کوچولوی ماجراجو تولدت مبارک. 

۱۳۹۱ آذر ۹, پنجشنبه

هيجان باز كردن بسته اى تا ٥ روز ديگه!

۱۳۹۱ آبان ۲۷, شنبه

آرشیو فیلم - هشت



A Cube of Sugar         یه حبه قند

۱۳۹۱ آبان ۲۴, چهارشنبه

۱۳۹۱ آبان ۱۹, جمعه

عارضش را به مثل ماه فلك نتوان گفت
نسبت يار به هر بى سر و پا نتوان كرد


۱۳۹۱ آبان ۱۴, یکشنبه

۱۳۹۱ آبان ۶, شنبه

ده روز مى شه كه ما اينجا آفتاب نداريم.. كلگرى هميشه آفتابى ده روزه كه ابريه ابريه و از همه مهمتر برفيه برفى. منفى پانزده درجه. مى گن فردا بادهاى شينوكى مى وزند و هوا به بالاى صفر مى رسه. ويتامين دى مى خورم كلى اين روزها و خلاصه اميد و شادمانى به زير پوستم تزريق مى كنم.

سعى مى كنم خودم را قانع كنم كه اگر يك مشت آدم ديوانه هستند كه با شنيدن خبر موضع مى گيرند و به صورت كاسه داغ تراز آش معذب مى شوند، من نبايد معذب بشوم چون بى جنبگى يك عده آدم كول- نما به خودشون مربوطه و اين نبايد حال منو بگيره... پس مقدارى هم كولى و معذب نشدن به زير پوستم تزريق مى كنم.

در طول پنج سالى كه اينجا بودم فقط يك بار انفولانزا گرفتم مارچ سال اولى كه اينجا بودم و دهان، به همراه ساير اعضاى بدنم به شدت سرويس شدند. ولى تمام زمستانهاى بعد از اون رو سربلند سپرى كردم. نمى دونم با اين وجود آيا به صلاحه كه واكسن فلو را هم به زير پوستم تزريق كنم؟

۱۳۹۱ آبان ۴, پنجشنبه

۱۳۹۱ مهر ۳۰, یکشنبه

يك صبح زيباى يكشنبه

كم كم باوردارم .. هيچ زمستونى بهتر از سال قبل نخواهدشد.. چقدر پارسال موقع تز نوشتن و كاراى ديگه به اين لحظه، به امروز فكر كرده بودم.. فكر كه نه.. فانتزى، رويا، اميد.. تصويرى كه به خاطرش، به اميدش، توان كار و حركت داشتم ... دوستى بهم گفت، فانتزى بزرگترين اشتباه بشر است .
بدترين خوابها اونهايى نيستند كه ترسناكند.. بلكه اونهايى هستند كه وقتى چشمهاتو بازمى كنى مى دونى كه به اون خواب بيشتراز زندگى واقعى ات تعلق دارى.. ولى تو ناگزير از اين زندگى تنها و غريبه اى.. به نظر من زندگى بزرگترين اشتباه بشر است.

آرشیو فیلم - دو



The Lord of the Rings


۱۳۹۱ مهر ۲۸, جمعه

آرشیو فیلم - یک



The Eternal Sunshine of the Spotless Mind

۱۳۹۱ مهر ۲۶, چهارشنبه

There's a woman on the outside
Looking inside...Does she see me?

No she does not.. really see me
Cause she sees her own reflection

And I'm trying not to notice
That she's hitching up her skirt
And while she's straightening her stockings
Her hair is getting wet




۱۳۹۱ مهر ۲۴, دوشنبه

در فلق بود كه پرسيد سوار



lumières mortelles

 


If I was still living in Tehran, this would've been the song I was listening to these days in some rainy streets in autumn.
cheers to the king of the seasons Paeez.
Eblouie par la nuit à coup de lumière mortelle
A frôler les bagnoles les yeux comme des têtes d'épingle.
J't'ai attendu 100 ans dans les rues en noir et blanc
Tu es venu en sifflant.

 Eblouie par la nuit à coup de lumière mortelle
A shooter les canettes aussi paumé qu'un navire
Si j'en ai perdu la tête j't'ai aimé et même pire
Tu es venu en sifflant.

 Eblouie par la nuit à coup de lumière mortelle
A-il aimé la vie ou la regarder juste passer?
De nos nuits de fumette il ne reste presque rien
Que tes cendres au matin
A ce métro rempli des vertiges de la vie
A la prochaine station,petit européen.
Mets ta main,dessend-la au dessous de mon coeur.

 Eblouie par la nuit à coup de lumière mortelle
Un dernier tour de piste avec la main au bout
J't'ai attendu 100 ans dans les rues en noir et blanc
Tu es venu en sifflant.


 


 

 

۱۳۹۱ مهر ۱, شنبه

Rien





Non, rien de rien, non je ne regrette de rien,
Non, rien de rien, non je ne regrette de rien

C'est paye, balaye, oublie, je m'en fous de passe



Avec mes souvenirs, j'ai allume le feu,

Mes chagrins, mes plaisirs, je n'ai plus besoin d'eux

Balayes mes amours avec leurs tremolos,

Balayes pour toujours, je repars a zero



Non, rien de rien, non je ne regrette de rien,

Ni le bien qu'on m'a fait, ni le mal, tout ca m'est bien egal

Non, rien de rien, non je ne regrette de rien

Car ma vie, car mes joies, aujourdhui, ca commence avec toi!

۱۳۹۱ شهریور ۱۸, شنبه

شهر طلا و سرب

هميشه خوابها از ارتفاع ساده لوحى خود پرت مى شوند و مى ميرند..

صبحهاى شنبه و شب قبل از اون زمانهايى هستند كه من به صورت مسخ شده اى در ضمير ناخودآگاه خودم غوطه ور هستم درست مثل انسانهايى كه با ارواح درارتباطند و در طول مدت حضور روح تمام انرژى حياتى شون رو مصرف مى كنند، من هم صبح نسبتا زود براى يك روز تعطيل، با نفسهاى سنگين و بريده از خواب بيدا مى شوم.. و يك آن تاريك و روشن بيرون پنجره و سكوت خانه به همراه صداى هوا كش، زمان و مكان حال رو به سمت قلبم پرتاب مى كند. نفسها و ضربان قلب به حالت طبيعى بر مى گردند و لختى لذت بخشى به سرتاسر بدنم مى رسد.. حس خوبيه.

يادمه ايران كه بودم و دبيرستانى صبحهاى جمعه، و بعدا تو دانشگاه صبحهايى كه كلاس نداشتم، هميشه از خواب كه بيدار مى شدم هيچ كارى نمى كردم حتى دست و صورتم رو هم نمى شستم، دستم رو دراز مى كردم و كتابى رو كه مشغول خوندش بودم از روى پا تختى بر مى داشتم و شروع مى كردم به جويدن كتاب! انگار كه صبح تعطيلات براى خارج شدن از زمان و مكان حاله.. فقط.. سه پايه ها، جنگهاى داخلى آمريكا و شيطان سياه پوشِ استيون كينگ. تااينكه ساعت ده زنگ مى خورد و من مى رفتم به سمت صبحانه و ضربان قلب يكنواخت.

اين روزها ولى انگار ارتباط من با واقعيت بيرون خيلى طبيعى تر و دوستانه تر شده.. و با وجود اينكه بيشتر كتابهاى مستند و مقاله هاى سياسى مى خوانم، شبهاى شنبه ضمير درونم پر مى شود از جان كريستوفر با بركه اى از آتش.. ديشب داشتم يك شيرينى زبان خوشمزه و تازه مى خوردم كه خيلى چسبيد البته در كنار همه دلقكهاى فستيوالى و عزادار!... شايد امروز يك سر به اين شيرينى فروشى اركيد بزنم ببينم چه جور جاييه :)

۱۳۹۱ مرداد ۱۳, جمعه

دل آشوبه

هنوز كمتر از يك هفته گذشته و با تمام بگو مگوها و شاديها و خنده ها من نگران، به آخر ماهى فكر مى كنم كه همه چيز دوباره تموم مى شه، همه بر مى گردن و من مى مونم و حوض نداشته ام ... اصلا نمى دونم اين چه مرضيه كه كلى خوشحالم با دلهره.

دلم يه كم سكون فكرى مى خواهد شده براى يه مدت كوتاهى و آدمهايى كه پيشم بمونن .. نه فقط براى يه مدت كوتاهى!

۱۳۹۱ تیر ۳, شنبه

كز عشق آن سرو روان، گويى روانم مى رود

سكوت، و هر از گاهى صداى فيش فيش كشيده شدن آسفالت خيس و باران خورده در زير چرخهاى ماشينى، تنها مسافرانى هستند كه خود را به نرمى از لابه لاى پره هاى كيپ تا كيپ بسته شده كركره اتاق مى لغزانند و به درون تاريكى وخواب آلودگى صبحگاهى تخت خوابم مى كشانند. تخت خوابى گرم، خسته و بى اراده.
تقلا زدنهاى شب قبل براى خوابيدن در حدود ساعت دو بامداد نتيجه اش بيدار شدن در ساعت هفت صبح روز تعطيل و مرور وقايعى است كه سخت مى شود گفت خواب بودند يا خاطره. شايد چون در اين سوى دنيا خاطرات قديمى بيش از نفس حقيقى "خاطره" در ذهن ها مرور مى شود. شايد چون خاطرات جديد خيلى كندتر و بى سروصداتر از قديمى ها جاى خود را باز مى كنند و به راحتى هم جايگاه خود را واگذار مى كنند ..شايد.

صداى فيش فيش كشيده شدن آسفالت خيس و باران خورده در زير چرخهاى ماشين را به خوبى از كودكى مى شناسم. تاريكى خزنده بر روى تخت خوابم را هم همراه با رخوت صبحگاه تعطيلى هنوز بر روى پوست بدنم حس مى كنم. پر از حس آشنايى از دور دستهام.. اينجا را ولى اصلا نمى شناسم..هنوز.
No Good Deed Goes Unpunished.

۱۳۹۰ اسفند ۱۶, سه‌شنبه

The hidden peak



By: Hani
Canmore, AB, Canada  Feb 2012

۱۳۹۰ دی ۳۰, جمعه

ايزابلا استيونس

وقتى كه هيچ چاره اى ندارى جز جنگيدن، وقتى كه نه راه فرارى دارى و نه راه نجاتى.. درست مثل سرطان مى مونه همين.. يه روز چشماتو باز مى كنى و مى بينى كه سلولهاى زندگى ات سرطانى شده اند و با سرعت نور دارندرشد مى كنند و تو، اين رو يك روزه و در يك آن فهميدى اما اين سرطان از خيلى قبل ترها شروع شده بوده، از سالهاى سال پيش حتى از وقتى كه كودكى مى كردى و آروم و بى سر صدا سلولهاى سالم زندگى ات رو مى بلعيده و تو بيخبر و غافل و سرطانى...
امروز شايد خيلى دير باشه، اگرم نباشه بايد مهمترين مبارزه زندگى ات رو انجام بدى و شايد بمونى و شايد ببازى و شايد اصلا نتونى كه بخواهى كه بمونى يا ببازى...وقتى كه هيچ چاره اى ندارى جز جنگيدن، وقتى كه نه راه فرارى دارى و نه راه نجاتى

۱۳۹۰ دی ۱۴, چهارشنبه

Post Created 2012-01-04 6:52:51 PM

به قول لاله : " اينجا تهران است واحد مركزى خطر: به تيمارستان جمهورى اسلامى خوش آمديد. خطر سقوط مصالحه".